شاهزاده عشق پارت ۳
بابا:اگه خاموش ميکردم که جلوي پاتونو نميديدن. مارسل سوار شد و رفتيم به طرف خونه مامان بزرگ.(بجای مامان بزرگ میگم جینا از این به بعد) خونه مامان بزرگ جینا نزدیک برج ایفل بود...و از خونه ما تا اونجا خيلي راه بود......45 دقيقه اي تو راه بوديم و غر غرهاي مامان رو تحمل کرديم تا رسيديم.بابا ماشينو يک کوچه عقب تر پارک کرد و پياده رفتيم به سمت خونشون. مامان با ديدن ماشين عمو اينا ف.ح.شي به انها داد واخماش رفت (😂)توهم و زنگ زديم....مامان بزرگ تند درو باز کرد و رفتيم داخل.....عمو اينو واسه ي مامان بزرگ خريده بود چون هم مامان بزرگ جینا راحت باشه هم نزديک برج ایفل...طبقه اول بود و ماهم از اسانسور استفاده نميکرديم... مامان به در زد و وارد شديم....صداي همهمه خبر از جمعيت زيادي که داخل بودند ميکرد..خوبه جینا گفت خودموني ها...اول که مامان بزرگ دم در ايستاده بود.....يکي از عادت هاي خوبشون اين بود که مهمون ميومد چه غريبه چه اشنا ميومدن دم در..بابا رفت داخل.. .. .کنار مامان بزرگ عمو جیم ايستاده بود.....قد بلندي داشت ....قيافه جالبي نداشت ولي مثل بابا اخلاقش عالي بود. عمه:چه بزرگ شدي تو اين 2 هفته که نبودم. _ ...خوش گذشت عمه؟ _جاي شما خالي. در کنار عمه ادموند همسرش ايستاده بود...دکتر بود... .اه اه...با سر جواب سلاممو داد ..کنار ادموند بد اخلاق عمو دنیس ايستاده بود...30 سالش بود ولي هنوز ازد.و.اج نکرده بود...يک رستوران بزرگ توي شانزلیزه داشت که هميشه ما رو مجاني مهمون ميکرد. .کنار عمو ...لیا ايستاده بود قبل اينکه لیا رو ب.غ.ل کنم.نگاهم به سمت مارسل چرخيد که جلوتر بود و داشت با بقيه سلام ميکرد..لپ.ا.ش گل افتاده بود ... _سلام مری . دوباره چرخيدم سمت لیا.دختر خوبي بود.هم از نظر اخلاق هم قيافه. دختری با موهای نسبتا ابی و چشمای ابی براق.19 سالش بود و ترم اول پزشکي...بغلش کردم بو.س.ش کردم._خوبي لیا ؟ _ممنون...لیا هميشه لبخند ميزد و اين صورتش رو جذاب تر ميکرد.. کنار لیا هم ادریان ايستاده بود ..اونم دبير فيزيک بود و ۲۷ ساله ....خيلي بد اخلاق بود و وقتي شوخي ميکرد ادم حا.لش به.م مي.خورد... بعد از اونم فاميل هاي دور که خودم خوب خوب نميشناسمشون. خلاصه بعد از سلام و احوال پرسي با کسايي که حتي يکبار توعمرم نديدمشون ...ميرم داخل اشپزخونه..عمه نشسته و داره سالاد درست ميکنه... _کاري نيست؟ _چرا مری جون....همون سيني چاي رو ميبري ...لیا پيش دستي برد. _چشم. سيني چاي رو برداشتم ...سنگين بود با هزار زحمت...رفتم بيرون از گوشه ي سالن شروع کردم...حالا خدا را شکر همه جا رو صندلي چينده بودند و نياز نبود خم شم...اولين نفر که نميدونم کي بود رد کرد و گفت نميخوره..نفر بعدي.گابریل اقا بود که ميشد برادر زاده عزيز جون 60 سال را داشت ... بچه هاش تازه از المان برگشته بودند و به علت مريضي ز.ن گابریل اقا همه پاشدن اومدن پاریس....استکان چاي رو برداشت و گفت:شما بايد دختر ادموند باشي درسته؟ _نه من دختر تامم. _واقعا؟ به لیا اشاره کردم و گفتم:اون دختر عمو ادوارده. _پس تو مری . تعجب کردم که بشناسم.يکدونه قند برداشت و روبه يک خانمي که کمي ازش دورتر نشسته بود گفت:امیلی .....اين مریه. ....ابتدا اخمي کرد و سپس لبخند زد و گفت:بيا اينجا ببينم. گيج شده بودم..اينا چي ميگفتن.به اون چند نفري که در اون فاصله نشسته بودند چاي رو تعارف کردم و رفتم طرف ز.ن.ي که انگار اسمش امیلی بود خودشو کوچيک تر کرد و گفت:بشين دخترم. _اذيت ميشين._بشين. نشستم کنارش .دست سردشو گذاشت روي پام.با اون شلوارکلفتي که من پام بود بازم سردي دستش حس ميشد.دختري جوون تقريبا 20 ساله کنارش نشسته بود و با کنجکاوي به حرف هاي ما گوش ميداد با اينکه صورتش اون طرف بود معلوم بود به حرف هاي ما گوش ميده. امیلی گفت:خب مری خانم شما بايد دبیرستانی باشين درسته؟ _نه من دانشگاهیم. _ به من گفتند شما دبیرستانی هستید. لبخندي زدم و گفتم:ببخشيد کي گفته؟ _بماند.چه رشته اي ميخوني حالا؟ _رياضي. _پس خانم مهندسي ميشي؟_هرچي بشه خوبه. به دختر کنارش اشاره کرد و گفت:اينم ادرینا دختر من حسابداري ميخونه ..دانشگاه المان...دو سه روز ديگه هم بايد برگرده تا عقب نمونه. دستمو دراز کردم و گفتم:خوش بختم. لبخندي زد که گونه هاش چال افتاد.و گفت:منم همينطور. دوباره سرجام نشستم و سکوت بر قرار شد... گفتم:شما همين 1 دختر رو داريد؟ _نه 2 تا پسر يکي از يکي بهتر دارم. لبخندي زدم و اون ادامه داد:يکي شون ادوارد هست که رفته سر خونه زندگيش و يک فرشته ي کوچولو به اسم اما دارن. سرمو تکون دادم و ادامه داد:اون پسرمم ادرین 25 سالش تموم ميشه.اونم یه مدله و طراح مد که یه شرکت بزرگ طراحی داره. هميشه وقتي حرف درس ميشه من مشتاق ميشدم. _چه دانشگاهي؟ _ليسانسشو گرفته براي فوقش مياد دانشگاه پاریس. _دانشگاه قبليشون چي بوده؟ _نميدونم ..ازش ميپرسم. سرمو تکون دادم انگار چه قدر برام مهم بود. گفت:دخترم تو تاحالا درباره ي ازد.واج فکر کردي؟_نه. _نميخواي بهش فکر کني. _من هنوز 23 سالمه. _من خودم 20 سالگي عروس شدم.26شدم ادوارد به دنيا اومد. _ماشا....الانم بهتون 20 ميخوره. لبخندي زد و من گفتم:من ديگه برم به کارام برسم ببخشيد. _خواهش ميکنم دخترم. بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که مامان صدام کرد ..چرخيدم _بله؟ _هيچي لیا جان اومد. چرخيدم و رفتم تو که يک دفعگي خوردم به يک نفر. رفتم عقب يک پسر تقريبا خوش قد .دوتا چشم درشت و کشيده .قلبم داشت ميو.مد تو ده.نم اين ديگه کي بود..... پسر:ببخشيد ترسوندمتون... داشتم س.کته ميکردم.لبخند خشکي زدم و گفتم:خوا....خواهش ...ميکنم....شما؟ _من نوه گابریل هستم اگه بشناسيد. يعني نوه برادرزاده مامان بزرگ .....چه پيچيده. _بخشيدين؟_از قصد که نبود.اشکالي نداره. لبخندي مسخره زد و گفت:من چاقوی میوه پيدا نکردم براي مامان ميخواستم. _بله الان... رفتم سمت کمد يک کارد ميوه خوري برداشتم ودادم دستش اونم سريع رفت بيرون و داد به ز.ن.ي که دقيقا مقابل اشپزخانه نشسته بود.ز.ن کارد را گرفت و غر غر کرد.ظرف شيريني رو برداشتم و رفتم بيرون ازهمون رو به رو شروع کردم. برداشت زير چشمي نگاهم کرد و گفت:شما؟ _مرینتم دختر کنار دستي ز.ن که قيافه بچه گانه اي داشت گفت:مامان پس اين مرینته. لبخندي زدم و شيريني را روبه او گرفتم.-من سيرم. _بفرماييد يکدونه اشکال نداره. دختر چشم و ابرويي بالا انداخت و گفت:گفتم که نميخوام. صاف شدم ..اب دهنمو قورت دادم و برگشتم که به کسايي که اونطرف بودن تعارف کنم که لیا اومد جلو و خورد.يم بهم و ظرفي که دست لیا بود افتاد روي زمين و خوشبختانه نشکست و قندها روي زمين ريخت....لیا که انگار شکه شده بود يک نگاه به من انداخت و من گفتم:ببخشيد. خواهش ميکنم يواشي زير لب گفت و نشست روي زمين و شروع کرد به جمع کردن قندها . خم شدم که کمکش کنم که يکدفعگي مارسل پريد جلوم. _من جمع ميکنم تو برو _خب کمک ميکنم. با دست اروم ه.ل.م داد عقب و گفت:برو بين.م. لبخندي زدم و با ظرف شيريني به سمت بقيه رفتم.....از گابریل اقا شروع کردم کنار او ز.ن.ي مُ.سِن نشسته بود با . _بفرماييد. با دستهاي لرزان برداشت و گفت:ممنون . _خواهش ميکنم. روبه مرد کنارش گفت:گابریل اين کيه؟ _مرینت .نوه ی جینا _وا....دختر ادموند؟ _نه دختر تام. _اوا اين که 10 سال ديديمش 7.....8 سالش بود. _بزرگ ميشن ديگه. ز.ن دوباره روبه من شد و گفت:تو ميخواي خا.ن.م شي؟ _جان؟ جا خوردم....يعني چي منتظر بقيه حرفاش نشدم و به بقيه مهمونها رسيدم...کلا بين همه کسايي که اومده بودند.3 تا دختر جو.ون و 3 تا پسر جو.ون بود ...دوتا هم بچه.يکي اما پسر و يک دختر ديگه که نميدونم کي بود بعد از پذيرايي به اشپزخونه برگشتم..ادریان،پسر عموم روي صندلي نشسته بود _چي شده؟ _هيچي. ظرف خالي شيريني رو گذاشتم روي ميز و گفتم:بقيه کجان؟ _تو اتاقها. يک قدم بهش نزديک شدم و گفتم:مطمئني پات چيزي نشده؟ _اره...اره.... !